خانوم طهورا:نماد موهبت ناب خدا

این روزا حسم فریاد میزنه:عروسکم دیگه بزرگ شده

یاهو دیروز تولدم بود بابایی واسش مهمون اومد وهوا هم خوب نبود وبارندگی شدید بود واسه همین بیرون نرفتیم وبرناممون عوض شد.شما خونه موندی ومهد نرفتی خیلی خوب شد آخه ماه قبل که بابا رفته بود کرج و حالا باید بنویسم جریاناتشو خیلی بیشتر وبیشتر به بودنت وشیرین زبونیهات عادت کردم  تحمل اون چند ساعتم سخته اما اینقدر اونجا بازی میکنی و خوش میگذرونی وخانوم اکبرپور مهربون ودوس داری که همیشه به رفتن اصرار داری. بابایی اومد و سه پرس جوجه کباب هم آورد اما مجبورشد باز بره سرکار.خلاصه شب که برگشت خونه با یه دسته گل خوشکل ویه کیک خوشمزه کلی کلی شرمندم کرد.موقع میوه خریدن ازهمه بیشتر میوه مورد علاقه دخترشو یعنی لیموشیرین خریده بود یه لوپ...
4 آذر 1393

عروسک و غصه ی دوری چند روزه از بابا هادی مهربونش

یاهو چند روز پشت سرهم درگیربودم که تمام جریانو جاهای دیگه سرفرصت تعریف خواهم کردوقت نکردم بیام تو وبلاگ امادلم همش اینجا بود.دیروز دایی های عروسک اومدن خونمون وکلی خوشحالمون کردن آخه دایی ساجد امروزآزمون داشت.امشب ماهم همراه دایی ها میریم خونه مامانجون وباباجون چون که از امشب باباهادی مهربون عروسک دوره داره و5روزپیش ما نیست.خدا میدونه چه غمی تو دل مامان سحر  باتمام تلاشی که برای حفظ ظاهر انجام دادم اما عروسک چند روزه خیلی بی تابی میکنه.شب ها سفت باباش وبغل میکنه ومیگه میشه نری؟اگه بری من اصلا نمیخوابم.2شب پیش هم دائم از جاش بلند میشد میرفت باباشو بغل میکرد صورتشوبادستهای کوچولوش نو...
16 آبان 1393

خدای مهربون وخوبم فقط میتونم بگم خیلی شکرت

یاهو عروسک من،فرشته من،سعادت زندگی من ،چطوری خدارو شکرکنم واسه داشتنت،من قبلا،قبل حضورسبزت به زندگیم همیشه حس سعادت وکنار باباجون ومامان جون ودایی جون سپهر ودایی جون ساجد لمس میکردم بعد با ورود بابایی خوشیا و آرامشمون کاملتر شد اما لمس حضور شما واسه همه ما انگار تکمیل سعادت،فریاد رحمت خدا و تحقق رویاهای دست نیافتنی ما بود.به خاطر حضورت ممنونم ازخدا وتا همیشه بدهکارشم .بابت هر دم وبازدمت ،بابت هر لبخند قشنگت ،بابت اشک معصومت ،بابت دونه دونه دندونات، بابت واژه واژه که ازلبای خوشکلت میادبیرون ،بابت شادی های کودکانت ،بابت دل پاکت ،،قلب مهربونت دخترکم بابت حضورت حتی بابت شیطنتها وشب بیداریهات وهزاران چیزدیگرت سخت به خدا م...
7 آبان 1393

پلنگ سبز پررنگ‘آبی کمرنگ وصورتی

یاهو عروسک نازنین ما بین این همه قصه تو دنیا عاشق قصه ی به قول خودش "پلنگ سزبه پررنگ،آبی کمرنگ وصورتیه"اونم فقط از زبون باباهادی ماه ومهربونش .فرشته خونه ما قصه های باباش و بیشتر ازمامانش دوست داره و بابا هم هرشب یه قصه جدید هیجانی میسازه که توش پلیس هست وتمام کارهای خوب وبد عروسک وبهش یادآوری میکنه..دیشب آموزش سلام کردن بعد ازبیرون اومدن ازمهد ودیدن مامان و بابا بود.البته قصه خاله سوسکه مامان سحری هم دوست داره دختره گلم .چندشبه قبل به بابا گفتی میخوام ازاینجا برم بابا بوست کرد گفت کجا دخترم؟بازبون شیرینت گفتی"میخوام برم برهمدون بشم زن مشق رمضون قلیون طه بکشم منت بابا نکنم "باب...
7 آبان 1393

فرشته ی رویاهای ماتازه اومده تو وبلاگ پس سلاااااااااااااام

یاهو نفسم،عشقم،جونم،همه دنیام،تحقق آرزوهای ناب ودست نیافتنی من وبابا :عروسک بی مانندم:تو تمام این سه سال و4ماه و11روزحضورسبزت هیچ وقت غافل نبودم از ثبت لحظه های بزرگ شدن شما وهیجانی که همه قلبمو لبریز میکنه  اماهمیشه ،همه چیزو تو دفتر برات نوشتم تا اینکه خاله عاطی مهربون منو با نی نی وبلاگ آشناکرد  البته یک ماه قبل  اما نمیدونستم چطور تمام این نوشته ها رو وارد کنم وبرسم به امروزتا اینکه بازم حودش پیشنهاد داد که ازحالا شروع کنم وهروقت تونستم آروم آروم نوشته های قبلی رو هم واردکنم.پس ازامروز یعنی6مهر93که ساعتم 17:52رو نشون میده شروع میکنم به ثبت خاطره های ناب نازنین بی نظیر دنیام که وقتی بزرگ شدی بخونی ...
6 آبان 1393

عروسی خاله فاطمه مهربون ونازترین مهمون عروسی

یاهو امشب عروسی خاله فاطمه جون بود اینقدر واسمون مهم بودن که ظهر راه افتادیم تا شب برسیم وحتما بریم عروسی.تارسیدیم شب شده بود وزودی لباس های شما رو عوض کردیم آماده شدیم ومن وشما و دایی ساجد و باباهادی رفتیم عروسی.خدارو شکر ازشلوغی وصدای ارگ  واهمه نداری و اینقدر بینظیر وخاص بودی که دوست نداشتم ازم دور بشی اما گاهی بیتابی میکردی و دایی بغلت میکرد ومیبرد سمت آقایون وبا بابا یه کم شما رو نگه میداشتن ودوباره هم بیتابی میکردی وهم من طاقت دوریتو نداشتم خدارو شکرعاشق دایی ساجدی وپیشش میمونی عروسکم .شب خوبی بود خاله ماه شده بود وخیلی بهم خوش گذشت آخه خاله سارا وخاله ناهید رو هم دیدم.....
21 مهر 1390